بلاخره یاد می گیری
از یه دوسِت دارمِ ساده، برای دلت یه خیالِ رنگارنگ نبافی ...
که رابطه یعنی بازی و اگر بازیگری نکنی، می بازی ...
که داستان های عاشقانه، از یه جایی به بعد ،
رنگ و بوی منطق به خودشون می گیرن ...
که سر هر چهار راهِ تعهد، یک هوسِ شیرین چشمک می زنه ...
یاد می گیری
که خودتو دریغ کنی تا همیشه عزیز بمونی ...
که آدم جماعت ، چه خواستن های سیری ناپذیری داره و
چه حیله هایی برای بدست آوردن ...
که باید صورت مسئله ای پر ابهام باشی، نه یه جوابِ کوتاه و ساده ...
می فهمی
که وقتی باد میاد باید کلاهتو سفت بچسبی، نه بازوی بغل دستیتو ...
که تهِ همۀ گپ زدن های دوستانه، باز هم تنهایی ...
و این همون لحظه ایه
که می بینی همه چیزو بی چون و چرا پذیرفتی ،
با لبخندی که دیگه خودت هم معنیشو نمی دونی ... !
نظرات شما عزیزان: